یکباره اتفاق افتاد دکترها به من گفتند که ام.اس دارم، گفتند باید فشار کاریم رو کمتر کنم و استرسم رو.. اما من به اونا گوش نکردم، چون نمیتونستم باور کنم چه اتفاقى برام افتاده و شروع کردم به سختر کار کردن… زندگى روى وحشى خودش رو به من نشون داد و به من یک صندلى چرخدار داد! بعدها هرروز گریه کنان سراغ کمدم میرفتم که توش پر از لباسهایى بود که براى خریدنشون زحمت کشیده بودم. هنوز وقتى جایى دعوت میشم، مضطربم که اونجا قراره چه خبره یا اینکه چى بپوشم؟ میگن که زمان همه چیز رو درست میکنه، اما نه شاید “همه چیز” رو…