قصه ى ششم: تاریکى! من عاشق تاریکى ام، تنها بودن توى تاریکى حسه خوبیه! من دوست ندارم نور رو ببینم! من از نور متنفرم، بهش میگن فوبیاى نور! ممکنه عجیب به نظر برسه اما نور ترسناکه، نور دردناکه و نور حتى میتونه کشنده باشه!! میدونم حرفام غریبه است اما بدون نور همه چیز بهتره، آروم تره، راحتتره… میدونى اصلا دارم در مورد چى حرف بزنم؟ وقتى میگم نور, منظورم از “نور”، “حقیقته”! حقیقت همون نوریه که به من درد رو میده یا بهتر بگم درد ها رو نشون میده!